ثبت یادداست های یک دیوانه

صادقانه بگم، صرفا خواستم یه داکیومنت آنلاین برای ثبت و ضبط یادداشت های یک دیوانه داشته باشم.
روزنوشت , • نظر

بسم الله القاصم الجبارین. ..

امروز که دارم این برگ از خاطرات 20سالگیم رو می نویسم شاید دارم اولین روز جنگ جهانی سوم رو به وقت تهران ساعت 12:18 بامداد ثبت می کنم؛ اما برای تعریف کردن امروز باید از دیشب یا در واقع پریشب شروع کنم.

بامداد جمعه مورخ 1404/3/23 به خاطر خستگی زیاد و حموم رفتن، با بچه های اتاق **** تا نزدیک ساعت 3/5 صبح به وقت تهران بیدار موندیم اما همگی به شدت خواب بودیم؛ من به خاطر امتحان صبح و دوندگی هام برای بروشور پروژه بالن دکتر فخارزاده و اومدن چند ساعته خانوادم به تهران و بچه ها به خاطر منفجر شدن آب انار یکی از بچه ها تو اتاق و پاشیدنش به نقطه نقطه ی اتاق... . ساعت نزدیک به 3 ونیم بامداد بود و من از شدت بیخوابی دچار سرگیجه شده بودم و مست خواب، هندزفری به گوش در حال شنیدن پادکست از قیطریه تا اورنج کانتی بودم تا خوابم ببره که ناگهان صدای چندتا ترقه شنیدم و از ترس اینکه مبادا رعد و برق باشه بچه ها رو صدا کردم که بیان پنجره رو ببندن ،اما زهی خیال باطل! ترقه ها گویی در واقعیت، موشک هایی بود که ایران رو از سمت اسرائیل هدف قرار داده بودن و عجب اشتباه مضحکی. قبل از خواب بچه ها اشتباهم رو اصلاح کردن و گزارش برخورد موشک ها رو داده بودن اما من اونقدر در عالم خواب فرو رفته بودم و ذهنم تعطیل شده بود که فارغ از جهان، تنها واکنشم زیاد کردن صدای هندزفری برای بایکوت کردن صدای انفجار موشک ها بود و بعد به خوابی عمیق فرو رفتم! 

میگن ترک عادت موجب مرض است و من هم طبق عادت، نشد بیشتر از 7 و نیم بخوابم، بیدار شدم و بیدار شدنم مصادف بود با به قتل رسیدن جمعی از سرداران و سیاستمداران ایرانی و شاید دلخراش ترین صحنه ی هر جنگی: قربانی شدن کودکان بی گناه. من روز جمعه 1404/3/23 رو اینطور شروع کردم: شنیدن خبر موشک های اصابت شه به خانه های مسئولین و عکس جنازه های مونده رو دست ایران بانو! عروسک هایی که رو تیرک های تکه پاره شده افتاده بود و کودکی از همه جا بیخبر که در خواب ناز روی تشک تخت چنان با موشک به آوار خونه دوخته شده بود که گویی خواب به خواب رفته و عجب به سعادتش که درد موشک رو حس نکرده و این اندکی مایه ی تسلی خاطر است.

صبح جمعه شروع شد و امان از این صبح جمعه های دردسر ساز ایران و ایرانی! با فاطمه زهرا صبحانه خوردیم و با اندک عقل ناقصمون شروع به تحلیل و بررسی جنگ احتمالی کردیم. در پاسخ به تماس مامان و اصرار برای نرفتن به دانشگاه قول دادم مراقب خودم باشم و یک انسان عادی چطور میتونه مراقب موشک هایی باشه که رو سرش می بارن؟ البته باید اقرار کنم که انگار همه چیز امن و امان بود و ماجرا فیصله پیدا کرده بود اما از قضای آمده، واقعیت ها چیزهای دیگری بود...

تو دانشگاه تا درس رو شروع کنم ساعت 12 شده بود و اونجا هم از فرط خستگی یک ساعت خوابیدم و ساعت 6غروب زودتر از همیشه برگشتم خوابگاه تا یکی دو ساعتی بخوابم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم این بار صدای ترقه های بم میاد و این صدای موشک هایی بودن که با پدافند عامل یا غیرعامل یا هر اسم دیگه ای.. داشتن دفع میشدن. تا به خودم بیام دیدم ساعت 9 شده و مامان از فرط جواب ندادن با تلفن خوابگاه تماس گرفته بود و من اوج نگرانی و بی طاقتی پنهان شده در صدای یک مادر با 400 کیلومتر فاصله رو دیدم و نتونستم کاری کنم .

صبح پردیس رفت پیش خانواده ، با انبوهی از ناراحتی که شاید مخلوطی از خبر جنگ و اندکی ناراحتی وعذاب وجدان آب انار دیروز و مهدیه چند ساعت پیش بعد از دیدن سیل موشک هایی که تو هوا منفجر میشدن رفت خونه ی اقوام. من و فاطمه زهرا و هانیه هم موندیم که وسایلمون رو برای رفتن فردا آماده کنیم و به معنای دقیق کلمه گیج شده بودیم. "ایران تقریبا جنگ شده و من میخوام از خوابگاه برای یک هفته برم شهرمون، به نظرت باید چه چیزهایی جمع کنیم؟" این دقیقا سوالی بود که ما تو چت جی پی تی زدیم و امیدوار بودم شاید هنوز این یک خواب یا افسانه و شاید هم شوخی بچگانه باشه اما جواب های اشتباه ما رو کشوند به این جمله که "ببین جنگ جنگ نیستا صرفا رد و بدل کردن موشک هاست" شاید چون هنوز برام یک شوخی محض بود.

امشب با شنیدن رگبار های موشک و پدافندها با هم رفتیم تو حیاط خوابگاه تا از نزدیک شاهد چی باشیم؟ الان که دارم می نویسم و اندکی و فقط اندکی تامل می کنم و می بینم ما به راستی برای چی به تماشا نشسته بودیم؟ شاید چون عجیب بود و جدید بود. شاید هم چون غریب بود. در کمال تعجب ملتی زیلو آورده بودن و دسته جمعی شاید هم با وایب پفیلا به دست مشغول تماشای این تئاتر روباز بی نظیر و دهشتناک بشری بر فراز آسمان آلوده ی تهران بودند، موج موشک هایی که تا به تهران، پایتخت یک تمدن اصیل بشری رسیده بودن و اینجا با پدافندها و پهپادها درست مرکز پایتخت مشغول درگیری تن به تن با موشک های خارجی بودن. همه چیز خوب بود تا جایی که چندتا موشک گویا از آمار خارج شدن و اصابت کردن و الان دقیقا همین الان بعد از حملات پی در پی به یک سکونی رسید، البته باید بگم بعد از دود عجیبی که از پشت دیوار خوابگاه و به شدت نزدیک مشاهده کردیم به طوری که حتی آسمون خوابگاه رو هم تحت تاثیر قرار داد. 

در گیر و واگیر این درگیری های هوایی که ما از نزدیک شاهد بالقوه ی اون بودیم، وزیری، مهمان شب اول جنگ، گفت: خوشحالم. گفتم: که چی؟ گفت: همین که زنده ایم. اون از روی خوشحالی گفت و عمق این جمله سیلی واقعیت رو بالاخر به صورتم کوبوند. واقعیت خاورمیانه، ایران، تهران؟ خوشحالم که حداقل زنده ایم مثل آهنگ دت وود بی ایناف همیلتون؟ چرا؟ برای چی ؟

الان که دارم مینویسم ساعت 4:46 بامداد به وقت محلی تهران هست و علت این همه پراکندگی متن شاید پراکندگی ذهنی من، دقیقا همین الان و در همین مکان هست، من دچار یک بی بعدی عجیب و غریبی شدم. نمیدونم منشا از کجاست؟ درگیری موشک ها از این فاصله نزدیک؟ شروع جنگ به همین سادگی و زیبایی؟ کوچ یک شبه؟ عقب افتادن یک هفتگی تمام برنامه ها؟ دیدن دود پشت دیوار خوابگاه در اثر حمله تروریستی؟ وحشت جمعی بچه ها و تجمع ماتم زده و غریبانه در حیاط خوابگاه؟ نمی دونم اما تنها چیزی که می دونم اینه جنگ با تمام خونخوارگیش از رگ گردن به ما نزدیک تره و باز هم قراره بی گناهان و کودکان زیادی قربانی طمع و حرص دولتمردان بی لیاقت بشن. باز قراره مادرها داغدار بشن و پدرها یعقوب وار چشم به راه، باز قراره شرمندگی پدرها از قحطی همگانی و اشک مادرها در پستوها از نو شروع بشن و امان از اون روز... .

امشب که بعد اون صدای دلهره آور و دود پشت دیوار خوابگاه رفتم تو حیاط گریه و زاری از ته دل دختری رو دیدم که برای دلداریش در آغوشش گرفتم اما در پاسخ به سوالی که پرسید هیچ جوابی جز جواب های کلیشه ای از تاریخ انقضا گذشته برای گفتن نداشتم؛ "مگه خدا نمیگه بچه ها بی گناهن پس چرا هیچکاری نمی کنه؟" و من زبونم مو در آورد که وسط این همه ول بشو، فاطمه زهرا دست از گزارش لحظه به لحظه تو دیلیش برداره و خانواده رو بیش از این نگران نکنه اما خب فاطمه زهرا و بی فکری هاش و صحبت های من راه به جایی نبرد. 

الان هم از فرط خستگی چشمام داره رو هم میفته و گردنم تا میشه، تا ساعت 7 صبح که خانواده فاطمه زهرا بیان دنبالمون من هم با این ترانه های لالایی گاه و بی گاه اما به مراتب کمتر شده برای دو ساعت با اجازه جناب نخست وزیر مناطق اشغالی فلسطین به خواب میرم!

 

 

زهرا عالیشاه

دانشجوی سال دوم کارشناسی برق شریف

ساعت 5:10 صبح 24/4/1404 به وقت محلی تهران