نویسنده: سوتلانا آلکساندرو آلکسیویچ در 31 می 1948 ملادی در شهر استلانسیلاو اوکراین، از پدری بلاروسی و مادری اوکراینی به دنیا آمد. والدینش هر دو معلم بودند و به همین دلیل ار همان کودکی با ادبیات روس آشنا شد. از سال های پایان دبیرستان در روزنامه های محلی به خبرنگاری پرداخت و در سال 1967 تا 1972 در دانشگاه مینسک در رشته روزنامه نگاری تحصیل کرد.کتاب جنگ چهره زنانه ندارد نیز اولین کتاب پنج گانه ی صداهایی از آرمانشهر (جنگ چهره زنانه ندارد، صداهایی از چرنوبیل، آخرین شاهدان، پسرانی از جنس روی و زمان دست دوم) می باشد.
خلاصه کتاب:در این کتاب سوتلانا آلکساندرو آلکسیویچ تلاش می کند با توجه به مهارت های روزنامه نگاری خود و با استناد به روایت های شفاهی زنانی که در جنگ جهانی دوم در جبهه شوروی حضور داشتند و او طی 7سال مشغول جمع آوری این روایات بود، حقیقت عریان جنگ را از دیدگاه یک زن نشان دهد، فضل های کتاب عبارت بودند از:
1.زن های کی برای اولین بار در تاریخ وارد ارتش شدند.
2.انسان بزرگتر از جنگ است.
3. نمی توانم ختی به خاطر بیاورم....
4. دخترها، بزرگ شید، بالغ شید... شما هنوز خامید... .
5. بوی ترس و چمدان آب نبات
6. کم این چشم ها رو امروز به خاطر می آرم... .
7. نیاز به سرباز بود... اما من می خواستم زیبا هم بمانم...
نقد کتاب: این کتاب مانند صدها کتاب دیگری که درباره جنگ نوشته شدند درصدد نفی جنگ برآمده است اما این بار با قلمی متفاوت و زاویه دیدی متفاوت تر! سوتلانا آلکساندرو آلکسیویچ قرار نیست تعریف خود را از جنگ بنویسد و یا برای ما تاریخ جنگ را با یک مشت اعداد و ارقام معرفی کند؛ بلکه در این کتاب، همانطور که نویسنده خود بارها تاکید می کند، قرار است احساسات انسان ها و سیر درونی آنها در حین جنگ و مشاهده هم نوع کشی را با ما از طرف کسانی که گویا بعد از جنگ از صفحه تاریخ به طور کامل حذف شدند، تعریف کند. از زبان زنانی که در حین جنگ برعکس تصور عوام، نه تنهای صرفا در جایگاه آشپز و پرستار که فراتر از آنها در جایگاه تک تیرانداز، مین روب، فرمانده گردان و... مشغول به فعالیت بودند. آنانی که پا به پای مردان در تمام عرصه های جبهه، مکانی که برخی کلمات مثل مونث کلمه راننده تانک با ورود آنها به جبهه در وسط بمب و انفجار ساخته شد، برای دفاع از میهن خود به پا خاستند اما پس از جنگ، به کلی فراموش و یا تحقیر شدند، برخی هم برای جلوگیری از تحقیر، خود دست به کندن صفحه هایی از کتاب تاریخ، از حضور خودشان در جبهه زدند!
گویی پس از جنگ، تمامی پیروزی ها توسط مردان تسخیر شد و آنان برای امرار معاش و به خاطر آوردن زندگی زنانه و برای ساده ترین چیزها مثل پوشیدن دامن و کفش های پاشنه بلند، باید با دستان خودشان، حضورشان را از کتاب تاریخ سانسور می کردند. زنانی که در حین جنگ تمامی زیبایی ها و آرزوها و رویاهاشان را و حتی فرزندانشان را پشت سر گذاشتند تا از خاکشان دفاع کنند اما در نهایت، دنیای بعد از جنگ مانند تمام طول تاریخ، از تمام زن و زنانگی، فقط زیبایی و لطافت طلب می کرد و آنان مجبور شدند به بهای زندگی معمولی، تمام مدالهایشان را در کنجی مخفی کنند، حال آنگه مردانِ مدال به سینه یِ پس از جنگ، قهرمانان ملی شمرده می شدند.
سوتلانا آلکساندرو آلکسیویچ در این کتاب، نه به عنوان راوی، که به عنوان ناظر عقب می ایستد و و برای دخالت ندادن احساسات و تفسیرات شخصی، فقط گوش می دهد و می نویسد. آنچه او می نویسد نه قهرمان سازی است و نه مقدش شمردن جنگ، او تمام زیبایی ها و زشتی ها جبهه خودی را به تصویر می کشاند و این خود، محاکمات بسیاری را برای او به بار می آورد. در این کتاب، تنها راویان، زنانی هستند که به چشم خود و با تمام وجود جنگ را تجربه کردند. او حتی خصوصی ترین مسائل و شاید پیش پا افتاده ترین ها رویدادها را نیز، به تصویر می کشد؛ به جز او، برای کدام نویسنده مهم است که زنان در حین پریودی خود چه مشقاتی را در جنگ تحمل کردند، کدام نویسنده به پوشیدن لباس های مردانه توسط زنان، به خاطر نبود لباس های نظامی زنانه اهمیت می دهد و... .
هنگامی که او از زنانی صحبت می کند که یک موجود زنده را در بطن خود، پرورش می دهند و حال مجبورند تفنگ به دست، آدم بکشند، هنگامی که او با طنز کلام، احترام نظامی با دو دست به سوی شقیقه به دو فرمانده را روایت می کند، هنگامی که از تنفر زنان رزمنده پس از جنگ از رنگ قرمز حتی بعد از 40سال می نویسد، هنگامی که از دست کم گرفته شدن زنان در ابتدای جنگ و طرد شدن زنان پس از جنگ سخن می گوید؛ به راستی چطور میتوان بهای جنگ را برای زنان و مردان را یکسان در نظر گرفت؟! آری جنگ برای هر انسانی که اندکی از انسانیت رنج برده باشد محتوم است و منفور اما بهایش نیز یکسان است؟!
تکه هایی از کتاب:
1.دنیای جنگ بیش از پیش روی غیر منتظره ی خود را به من نشان می دهد، پیش از این از خودم چنین سوال هایی نمی کردم؛ مثلا چطور ممکن است که انسان ها سالها در سنگر یا در کنار آتش و روی زمین خالی بخوابند، شنل بپوشند و چکمه به پا کنند و بالاخره نخندند و نرقصند. لباس های زنانه زیبا و تابستانه به تن نکنند. کفش های زیبای زنانه نپوشند و گلها را فراموش کنند... آنها همه شان هجده نوزده ساله بودند! عادت کردم فکر کنم که جنگ جای زن ها نیست، زندگی زنانه در جنگ ممکن نیست، تقریبا ممنوع است. اما اشتباه می کردم... خیلی زود، در همان دیدارهای اولم با آن ها متوجه شدم که زن ها از هر چه سخن بگویند، حتی از مرگ، همواره زیبایی را به حاطر می آورند، زیبایی بخش غیر قابل انهدام وجودشان بود.
2.برای اولین بار، به مرگ فکر کردم... و دیگر هیچوقت دست از فکر کردن به آن نکشیدم.
3. هیچوقت چور دیگری زندگی نکردیم، شاید اصلا بلد نیستیم جور دیگری زندگی کنیم. (حتی) نمی توانیم نوع دیگری از زندگی را تصور کنیم.
4.قبلا از مرگ می ترسیدیم، حالا از زندگی.
5. خدا آدم رو نیافریده تا بره تیراندازی کنه، بلکه آفریده تا عشق بورزه. تو چی فکر می کنی؟
6.رنچ از انسان کوپک، انسان بزرگ می سازد.
7. جنگ برای همه ملت های دنیا موضوعی آشناست. همواره در گوشه ای از دنیا شاهد جنگ هستیم.
8.مرور خاطرات وحشتناکه اما مرور نکردن خاطرات از اون وحشتناک تر!
9. همواره احساسات ما، فاصله ی میان ما و حقیقت را پر می کنند.
10. انسان بیش از هر چیز در جنگ و شاید عشق خودش را نشان می دهد ورازش را فاش می کند؛ عمیق ترین اعماق و لایه های زیرپوستی.
11.خوشبختی یعنی یکهو میون مرده ها، یک آدم زنده پیدا کنی.
12. اگه چند دقیقه وقت آزاد پیدا می کردیم، مشغول بافتن می شدیم. مثلا روسری می بافتیم. بهمون زیرانداز میدادن از اون ها شال می بافتیم. دلمون می خواست مشفول یک کار زنانه بشیم. کار زنانه چیزی بود که کم داشتیم، واقعا غیر قابل تحمل بود فضا.
13. میگن آدم تو جنگ نصفش انسانه، نضفش حیوون. این حقیقت داره چون جور دیگه نمیشه زندگی کرد.
14. یه دختر اهل مسکو تو دستمون بود، ناتاشا ژیلینا، بهش مدال شجاعت دادن و چند روز فرستادنش خونه مرحصی تشویقی. وقتی از خونه برگشت ما بوش می کردیم. واقعا همه صف می کشیدیم و لباسش رو بو می کردیم، می گفتیم بوی خونه میده... این جوری دلمون برای خونه تنگ می شد.
15. چی بعد از ما می مونه؟ من معلم تاریخ هستم، تا جایی که یادمه، کتاب تاریخ رو سه بار تغییر دادن. من از روی سه کتاب درسی مختلف درس دادم... بعد از ما چی می مونه؟ تا وقتی زنده ایم از ما بپرسید. بعدش ما رو از خودتون درنیارید و نسازید. بپرسید... .
16. آدم وقتی پیر می شه، وقت اضافه می آره.
17. مردم گریه می کردن، فریاد می زدن... من شنیدم "جنگ" من با خودم فکر می کردم: کدوم جنگ؟ ما که فردا امتحان داریم تو دانشکده! اون هم امتحان به این مهمی. از کدوم جنگ دارن حرف می زنن؟ (دقیقا حس ما)
18. تاریخ در حیابان جریان دارد، در توده ی مردم... باور دارم که هر کدام از ما قطعه ای از تاریخ موجود است، در یکی نیم صفحه، در دیگری دو یا سه صفحه. ما با هم کتاب زمان را می نویسیم. هر انسان حقیقت خود را فریاد می زند، و باید تمام صداها را شنید، در این "همه" حل و باید به "همه" تبدیل شد.
19. انسان مسن از مرگ می ترسه در حالی که جوون به مرگ پوزخند می زنه.
20. ما دنیای بدون جنگ را نمی شناختیم. دنیای جنگ تنها دنیایی بود که با آن آشنا بودیم، و مردمان جنگ تنها مردمانی بودند که می شناختیم. من امروز هم جهان و مردمی جر این نمی شناسم. آیا جهان و مردم غیر جنگی زمانی وجود داشته اند.
21. اوایل ما همه چی رو مخفی می کردیم.
22. شما باید به هر مجروحی بگید دوستش دارید. قوی ترین دارویی که شما دارید عشقه. عشقه که آدم رو حفظ می کنه و نیروی کافی برای زنده موندن رو به آدم میده.
23. بالاخره تصمیم گرفتیم. هیچ کس جرعت نکرد دستور فرمانده رو منتقل کنه، اما مادره خودش قضیه رو فهمید. قنداق نوزاد رو تو آب فرو برد و مدت زیادی همونجا نگه داشت. نوزاد دیگه گریه نمی کرد... هیچ صدایی نمی اومد... ما نمی تونستیم سرمون رو بالا بگیریم. نه تو چشمای مادره نگاه کنیم و نه تو چشمای همدیگه.
24. غیر قابل تحمل است مردن، از آن غیرقابل تحمل تر کشتن است. زیرا زن زندگی می بخشد. مدت زیادی انسان جدیدی را در بطن خودش حمل می کند، از او مراقبت می کند و به دنیایش می آورد. فهمیدن کشتن برای زن دشوارتر است... .
25. فریاد زدن پیروزی! اعلام کردن پیروزی! من اولین احساسم رو یادمه، خیلی خوشحال شدم. و البته تو همون لحظه ترس ورم داشت! ترسی عجیب! ترسی کشنده! حالا از این به بعد چطور زندگی کنیم؟ پدرم حوالی استالین گراد کشته شد. دوتا برتدر بزرگ ترم همون اول جنگ مفقودالاثر شدن. من موندم و مادرم. دوتا زن. حالا جطور زندگی کنیم؟ همه ی دخترها تو جبهه به فکر فرو رفتن... شب تو سنگر دور هم جمع شدیم... هر کدوم راجع به آینده ی خودش فکر می کرد، راجع به اینکه تازه زندگی از این به بعد شروع میشه. هم خوسحال بودیم، هم وحشت زده.قبلا از مرگ می ترسیدیم. حالا از زندگی. همه به یه اندازه می ترسیدیم! باور کنید. یه مدت حرف می زدیم و بعد ساکت می شدیم و ... .
25/4/1404